مهسا کسنوی در روزنامه شرق نوشت: به سرپرستی گرفتن کودکان از سالها پیش، زمانی که درمانی برای نازایی وجود نداشت، تا امروز که بعضی زوجین با وجود امکان بچهدارشدن ترجیح میدهند زندگی کودک دیگری را تغییر دهند، همیشه مورد توجه جامعه بوده است. اما شاید کمتر کسی به احوالات کودک به سرپرستی گرفتهشده و مواجهاش با واقعیت پنهان زندگیاش فکر کند. کسی نمیداند احساس آن کودک زمانی که بالغ خواهد شد، به پدر و مادر بیولوژیک و کسانی که او را بزرگ کردند، چه خواهد بود.
سارا ۲۶ساله است؛ یک بار ازدواج کرده، دو بچه دارد و به علت اعتیاد شوهرش از او جدا شده است. او میگوید: «از اول خانوادهام میدانستند همسرم معتاد است و با علم به اینکه اعتیاد دارد، من را به او دادند تا کمتر به خاطر فرزندخواندگیام سرکوفت بخورم که البته نتیجهبخش نبود. از یک جایی به بعد به دلیل مخارج بالای زندگی که به دوش من بود و کتکهایی که از شوهرم میخوردم، زندگی برایم غیر قابل تحمل شد و از او جدا شدم». از سارا میپرسم چطور فهمیده به سرپرستی گرفته شده است؟ درحالیکه سعی میکند لرزش دستانش را پنهان کند، میگوید: «اولین بار از همبازیهایم شنیدم. حدودا شش سالم بود. چند سال بعد که با پدر و مادرم در میان گذاشتم، تأیید کردند. حس و حالم قابل توصیف نیست؛ اما از همان موقع به ذهنم رسید تا دنبال پدر و مادرم واقعیام بگردم تا پیدایشان کنم». از او میپرسم هدفش از پیداکردن پدر و مادری که او را به دنیا آوردهاند، چیست؟
جوابش کوتاه است: «بردن آبرویشان». ادامه میدهد: «من میتوانستم زندگی بهتری داشته باشم، اما آنها مرا را رها کردند. من در محله خوبی بزرگ نشدم. بیشتر بچگیام در نزاع و درگیری گذشت. پدر و مادری که من را به سرپرستی گرفتند، تمام تلاش خود را کردند تا زندگی خوبی را برای من فراهم کنند، اما نشد. پدرم از بچگی من، معتاد بود و مادرم، چون فرزند خودش در بغلش جان داده بود، اعصاب درستی نداشت و مدام من را به باد کتک میگرفت». از او میپرسم با افراد شبیه خودش صحبت کرده؟ میگوید: «راستش دوست ندارم دراینباره صحبت کنم. به چند گروه از بچههایی شبیه خودم معرفی شدم، اما احساس کردم اگر با آنها گفتگو کنم، خشمم را به آنها هم منتقل خواهم کرد. برای همین ترجیح دادم در این مسیر تنها باشم». سارا تاکنون با چند خانواده دیدار داشته، اما هنوز نتوانسته پدر و مادر واقعیاش را پیدا کند. البته هنوز برای انتقام امید دارد و به جستوجو ادامه میدهد.
مژگان ۳۲ سال دارد و اولین بار در زمان طلاقش متوجه شده فرزند واقعی پدر و مادرش نیست و به سرپرستی گرفته شده است. او میگوید: «در محل کارم نشسته بودم که یک دادخواست برایم از طرف همسر سابقم آمد، با این مضمون که تو واقعیتی را از من پنهان کردی. تو فرزند پدر و مادرت نیستی و تقاضای فسخ نکاح و بخشیدن مهریه را داشت». از او میپرسم برخوردش با این ابلاغیه چه بود؟ او میگوید: «شوکه شده بودم و بیاختیار اشک میریختم. من از نظر ظاهری سیب و دو نیم پدرم بودم و باور نمیکردم این حرف واقعیت داشته باشد؛ اما واقعیت داشت».بعد از چند هفته کلنجاررفتن با خودم، این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و متوجه شدم من را عمهام به دنیا آورده و بعد از آن به پدر و مادرم که سالها بچهدار نمیشدند، واگذار شدهام.
از او میپرسم بعد از شنیدن واقعیت زندگیاش، چه حسی داشته است؟ با دودلی ادامه میدهد: «اول در فاز انکار بودم. آنقدر پدر و مادرم به من محبت داشتند که باورم نمیشد پدر و مادر واقعیام نباشند. البته شباهت ظاهریام به پدرم (داییام) هم بیتأثیر نبود. بعد از گذشت چند ماه و مشورت با روانشناسم، تصمیم گرفتم با پدر و مادر بیولوژیکم صحبت کنم. راستش احساس یک تکه آشغال را داشتم که من را دور انداختهاند. اما آنها حاضر نشدند با من صحبت کنند و من را از خانهشان بیرون کردند». مژگان دختر موفق و مستقلی است که جایگاه اجتماعی نسبتا بالایی دارد، اما هنوز هم معتقد است احساس بیارزشی و رهاشدن دارد. او ادامه میدهد: «بعد از گذشت چند ماه پدر و مادر بیولوژیکم پشیمان شدند و خواستد با من حرف بزنند، اما من دیگر نخواستم. اینبار من آنها را رها کردم؛ دقیقا مثل ۳۲ سال پیش».
حدیث، اهل یکی از شهرستانهای نزدیک بروجرد است و مادر یک دختر. اولین بار در نوجوانی متوجه شده فرزند واقعی پدر و مادرش نیست. بعد از فهمیدن این موضوع به او گفتهاند فرزند دخترخالهاش است و خانوادهاش او را به سرپرستی گرفتهاند.اما در ۲۷سالگی به دلیل اختلاف در تقسیم ارث و میراث، فهمیده هیچ ژن مشترکی با خانوادهاش ندارد. خودش میگوید: «مادرم زن خیلی مهربانی بود و هوایم را داشت، اما بسیار تحت نفوذ شوهرش بود. درواقع او همسر دوم پدرخواندهام بوده و باردار نمیشده است.
با وجود اینکه پدرخواندهام دو فرزند از همسر اولش داشته، مادرم دوست داشته دختری داشته باشد و تصمیم میگیرد دختری را به سرپرستی بگیرد که قرعه به نام من افتاده است». حدیث درباره رفتار اهل خانواده با خودش میگوید: «فقط مادرم با من خوشرفتاری میکرد. البته او قدرت زیادی در خانواده نداشت. برادر ناتنیام من را چند بار از خانه بیرون انداخت، پدرخواندهام هم رابطه خوبی با من نداشت. بعد از فوت مادرم اوضاع بدتر شد و من تنهای تنها شدم. پدرخواندهام از من شکایت کرد و حتی فامیلیاش را از من گرفت».
از حدیث میپرسم برای پیداکردن پدر و مادر بیولوژیک خود کاری انجام دادهای؟ پاسخ میدهد: «البته. تنها نشانهای که از آنها داشتم آدرس یک بیمارستان در همدان بود که چند بار به آنجا رفتم، اما نشانهای پیدا نکردم و یک کارت واکسن به تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۷۲ که واکسن بدو تولدم بوده است». از او میخواهم اگر امکان دارد بیشتر توضیح دهد؛ با بغض ادامه میدهد: «من در بیمارستان فاطمیه همدان به دنیا آمدم؛ از مادری ترکزبان شبیه به ظاهر خودم و پدری با قد بلند و چشمانی رنگی که راننده ماشین سنگین بوده است. آنها با وجود وضعیت خوب مالی، من را نمیخواستند.
این را دخترخالهام میگوید. او برای زایمان به بیمارستان فاطمیه همدان میرود، در تخت کناریاش زنی بستری بوده که چند بچه داشته و قرار بوده، چون برادرش بچهدار نمیشود، بچهای را که حامله است به او بدهد. اما ظاهرا در هنگام زایمان از دادن بچه به برادرش پشیمان میشود، گریه میکند و از اطرافیان میخواهد یک نفر دیگر را برای به سرپرستی گرفتن بچهاش پیدا کنند، زیرا به برادرش اعتماد نداشته است».حدیث در تحقیقاتش متوجه شده که دخترخاله ناتنیاش به مادر بیولوژیکش پیشنهاد میدهد فرزندی را که در شکم دارد، به خالهاش که باردار نمیشود و بهتازگی برای بار دوم ازدواج کرده، بدهد و او هم قبول میکند.
حدیث برای پیداکردن پدر و مادرش تا همدان رفته و از مسئولان بیمارستان، پروندهاش را درخواست کرده، اما به نتیجهای نرسیده است، زیرا هیچ پروندهای از تولد او در سال ۷۲ موجود نیست. از حدیث میپرسم هدفش از پیداکردن پدر و مادرش چیست؟ سعی میکند گریهاش را پنهان کند و میگوید: «به خدا هیچ پولی نمیخواهم. من فقط تنها هستم، دوست دارم کسانی را که شبیهشان هستم پیدا کنم، به خانوادهای که تعلق دارم برگردم و با آنها معاشرت کنم و از تنهایی دربیایم».
بچههایی را که سرنوشتی مشابه دارند، دور خودش جمع کرده است؛ آنها به او «مامان فاطمه» میگویند؛ ۵۸ سال دارد و در روستای یزد به دنیا آمده است. فقط چند ساعت بعد از به دنیا آمدن، او را در سطل زباله انداختند. سگی ولگرد در بدو تولد دستش را گاز گرفته و پایش را شکسته است؛ جراحاتی که هنوز بعد از ۵۸ سال آثارش باقی است. او بهتازگی توانسته بعد از ۴۱ سال، به خاطر نقص عضو، آسیبهای اجتماعی و ضرر جسمی و روحی، پدرش را در دادگاهی با قضاوت قاضی زحمتکش و کمک رئیس پزشکی قانونی یزد، آقای آیتیزاده، محکوم کند.
فاطمه حسینی عزآبادی اصرار دارد نامش کامل در گزارش نوشته شود و داستان زندگیاش را اینگونه تعریف میکند: «در چهارسالگی متوجه شدم فرزند واقعی پدر و مادرم نیستم. بعد از فهمیدن این موضوع، حرفها و کارهای اطرافیانم برایم معنا پیدا کرد. به پدرخواندهام گفتم میخواهم پدر و مادر واقعیام را پیدا کنم، اما پدرخواندهام گریه کرد و از رهاشدنم در سطل زباله و جراحت دستم توسط سگ، در بدو تولد برایم گفت و من را مجاب کرد خانوادهام من را نمیخواستند و او مرا نجات داده است. او از من خواست دنبال آنها نگردم و من هم که پدرخواندهام را خیلی دوست داشتم، قبول کردم».
از او میپرسم کودکیاش بعد از فهمیدن این موضوع چگونه گذشت؟ خانم حسینی از اتفاقات وحشتناکی که در کودکیاش افتاده، اینگونه پرده برمیدارد: «بدترین اتفاق برایم آزارهای جسمیای بود که قبل از رفتن به مدرسه اتفاق افتاد. بچه بودم و نمیدانستم معنی این آزارهای جسمی چیست؛ وقتی به افرادی که من را آزار میدادند، میگفتم به پدر و مادرم اطلاع میدهم، میخندیدند و من را ... صدا میزدند که لیاقتم همچین رفتاری است». او ادامه میدهد: «فکر میکردم با رفتن به مدرسه دوست پیدا میکنم، اما اوضاع بعد از رفتن به مدرسه بدتر هم شد. کسی تمایل نداشت با من دوست شود و همه بچهها مثل یک مریض طاعونی از من فرار میکردند. رفتار مدیر و معلمهای مدرسه هم تعریفی نداشت؛ کافی بود کار خطایی کنم، با بدترین و شدیدترین تنبیه فیزیکی با من برخورد میشد».
در ۱۸سالگی سروکله عموی خانم حسینی پیدا میشود و او را به نزد پدرش میبرد، اما پدرش قبول نمیکند که فرزندی با این مشخصات دارد.«مامان فاطمه» از ۱۸سالگی تا سال ۹۸ با کمک آزمایش ژنتیک، به دنبال ثابتکردن این موضوع است. او نهایتا در سال ۱۴۰۰ موفق به اثبات رابطه پدر-فرزندی میشود و شناسنامه جدیدش را دریافت میکند. خانم عزآبادی دراینباره میگوید: «با وجود اثبات این موضوع و گرفتن شناسنامه و نام فامیلی جدید، اما باز هم پدر بیولوژیکم حاضر به قبولکردن من بهعنوان فرزندش نیست. او خانواده دارد و دوست ندارد به کسی اعلام کند فرزندی خارج از چارچوب ازدواجش داشته است».
خانم حسینی ازدواج کرده و دو فرزند دارد؛ به گفته خودش هر دو فرزندش جزء نخبگان کشور هستند و رتبههای تکرقمی و دورقمی در کنکور داشتند، اما چند وقتی است او را رها کردهاند و او حتی نوههایش را ندیده است. «مامان فاطمه» در مورد فرزندانش در حالیکه سعی میکند بغضش را قورت دهد، میگوید: «من را رها کردند، حتی نگذاشتند نوههایم را ببینم. با اینکه هر دو تحصیلکرده هستند، اما من را به عنوان مادر قبول ندارند و میگویند تو عقبه و رگ و ریشه مشخصی نداری». خانم حسینی، اما به خاطر صدور رأی آخرین دادگاهش بسیار خوشحال است و معتقد است بالاخره بعد از ۴۱ سال به حقش رسیده و امیدوار است فرزندانش هم متوجه اشتباهشان بشوند و بتواند دوباره آنها را در آغوش بکشد.